چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

سرتیتر صفحه جدید

ا
مثل موش آب کشیده شده بود که در خانه را باز کرد ، همینکه به هال رسید مقنعه ی خیسش را بیرون کشید : سلام فرشته جون!
- سلام عزیزم ، وای مانتوتو در بیار سریع!
آیدا به طرف شومینه رفت ، تیام هم مثل برج زهر مار آنجا ایستاده بود . آیدا می توانست عصبانیت را در اطراف تیام حس کند. مادر برایش هوله آورد : چرا با تیام نیومدی عزیزم؟
- پیاده نیومدم ...
تیام وسط حرفش پرید : با از مابهترون اومدن خانم!
صدایش دلگیر بود.
- آخه فرشته جون ، بچه ها که از رابطه ی ما خبر ندارن ، یکی از همکلاسیام دو ساعته وایساده اصرار اصرار، من سوار نمی شدم بعد تیام نگه داشته ، بوق می زنه ، میشد اونو بزارم ، با تیام بیام؟ مسخره نبود؟ آخه تو هم مثل اون غریبه ای!
تیام با طعنه گفت : چرا میگی یکی از همکلاسیام؟ بگو خواستگارم!

مادر با تعجب به آنها نگاه کرد، اشک آیدا در آمده بود، هوله را ازسرش در آورد و صورتش را خشک کرد و چیزی نگفت . هوله را به چشم هایش می فشرد تا اشک هایش را بگیرد ، از حرف های تیام دلخور شده بود ، تیام همه ی رفتار هایش را زیر نظر داشت ، انگار او خلاف کرده بود . جوری رفتار می کرد و حرف می زد که انگار این کار او به شدت زننده بوده ، ناگهان با صدای بلند زار زد . روی صندلی افتاد ، شانه های ظریفش به شدت تکان می خورد و دانه های درشت اشک پایین می ریخت !
مادر سعی می کرد از دلش در بیاورد و تیام که به عمرش با همچین جواب خطرناکی روبه رو نشده بود نمی دانست باید چکار کند ! به غلط کردن افتاده بود.
مادر او را درآغوش گرفت : عزیزم ، تیام منظوری نداشت ، باور کن قصد ناراحت کردن تو رو نداشت.
با هشدار به تیام نگاه کرد ، تیام دستپاچه شده بود ، هنوز هم از این کار او عصبانی بود : آره خوب ، ببخشید.
نمی دانست آیدا این همه اشک را از کجا می آورد ، در هر حال تحملش را نداشت. جلوی پای او روی زمین نشست : بابا من منظوری نداشتم ، فقط از این پسره خوشم نمیاد ، نگرانت بودم!
- من که تنها نبودم ، ارکیده هم بود ...
- اگه تنها بودی که نمی زاشتم با اون گوریل بری ! پیاده ات می کردم!
- تیام ، من عقل و شعور دارم!
- می دونم!
این را تیام با فریاد گفت ولی به نظر می رسید شک دارد یا حداقل امیدوار است اینطور نبود.

آیدا به اتاقش رفت و روی تخت افتاد، تمام استرس و ناراحتی های آن روز بلای بدی به سرش آورده بود ، وقتی مادر به سراغش رفت در تب می سوخت و هذیان می گفت. به سرعت او را به دکتر رساندند.

آیدا تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد ، با اینکه اتاق تاریک بود متوجه تیام شد که کنار تخت او روی زمین نشسته بود. دست آیدا را در دست گرفته و پیشانیش را به آن تکیه داده بود . با تکان خوردن آیدا او هم از خواب بیدار شد ، دست آیدا را رها کرد : بهتری؟
آیدا دستی به سرش کشید و موهایش را کنار زد : آره ، مگه چیزیم شده بود؟
تیام با خستگی خندید: تو تب می سوختی ، بردیمت بیمارستان!
- ایوای ، حسابی به دردسر افتادین ( بدن بیمارش را به آرامی حرکت داد) حالا دیگه برو تو اتاقت بخواب!
تیام خمیازه ای کشید : مامان می خواست خودش بمونه ، گفت شاید حالت بدتر بشه ولی من گفتم تقصیر منه و خودم ...
- تقصیر تو نبود که بارون گرفت!
- آره ، خوب ولی باید زودتر می اومدم دنبالت یا حداقل زنگ می زدم بهت!
- تو بی خیال نمیشی نه؟
- خوب یادم نمیره که که تو با اون رفتی ولی در هر حال نباید سر وصدا می کردم چون حق با تو بود!
- خدا رو شکر!
تیام بلند شد : بهتری نه؟ من برم نماز بخونم!
- مرسی خیلی زحمت کشیدی!

آیدا آن روز به دانشگاه نرفت و در خانه ماند ولی ارکیده به او خبر داد که تقوا زنده است ، هرچند که خیلی جان سالم به در نبرده و احتمالا تا قبل از عید نمی تواند بیاید دانشگاه و معلوم نیست چه کسی چرخ ماشین سروش را پنچر کرده! آیدا آهی کشید ، چون آن روز دوباره باریده و سروش بیچاره حتما به دردسر افتاده بود.
تیام از دانشگاه که برگشت به او سر زد، آیدا به او نگاه کرد که با مظلومیت تمام حالش را می پرسید.
- توکه امروز مشکلی نداشتی؟
- چه مشکلی؟
- ارکیده گفت ماشین یکی از بچه ها رو پنچر کردند گفتم نکنه مال تو بوده!
تیام نگاهش را از او گرفت و به تصویر فروغ روی دیوار خیره شد: نه ، من نبودم!
- مال کی بود؟
- فکر کنم فلاحت!
- فکر می کنی؟ مطمئن نیستی دقیقا ماشین کیو پنچر کردی؟
- من؟ به من میاد این کارو کرده باشم؟
- به تنها کسی که میاد ، تویی!
تیام پاهایش را جا به جا کرد : فقط یکیش ! من که نمی دونستم دوباره بارون میاد.
حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت!
- دانشگاه چه خبر بود؟
- خیلی خوش شانسی! ریاضی مهندسی تشکیل نشد.
- پس تو تا الان چکار می کردی؟
- استاد فردین مخمو کار گرفته بود!
- واسه چی ؟
- واسه حل تمرین استاتیک!
- قبول کردی ؟
- به گمونم مجبور شدم قبول کنم!

هوا خیلی بهتر شده بود و سروش هم زیاد دور و بر او نمی پلکید ، یعنی آیدا دوسه بار رفتاری کرد که یعنی واقعا قصد ازدواج ندارد. می دانست که سروش هم همچین قصدی ندارد و فقط یک بهانه برای نزدیک شدن به او بوده!


موقع نهار بود و با شادی و ارکیده به طرف تریا می رفتند ، ارکیده داشت توضیح می داد برای تعطیلات عید چند روز اول را به مسافرت می روند و آیدا به این فکر می کرد که در تعطیلات عید باید چکار کند؟ نمی توانست دائما خودش را از مهمان ها قایم کندکه ...
- به به جناب نیوتن!
صدای شادی او را به خود آورد ! سرش را چرخاند و کمی آنطرفتر تیام را دید که به همراه دختری روی نیمکت نشسته بودند وحرف می زدند. چشم هایش از حیرت گشاد شده بود ، تیام با یک دختر ؟!
رو کرد به ارکیده : می شناسیش؟
ارکیده چشم هایش را تنگ کرد : اوه ، اینکه گلچینه!
- گلچین کیه؟
- یه سال از ما پایینتره ! دل خیلیا رو برده ، می بینیش که چه شکلی خودشو درست کرده!
آیدا به یاد آورد که تیام می گفت همین حرفها را هم درباره ی ارکیده می زدند. سرش را برگرداند و به دخترک نگاه کرد ، زیبا بود ، در واقع جذاب بود، از آن مدل قیافه ها که مجبور بودی حتما نگاهش کنی!
شادی با تاسف سر تکان داد: ما رو بگو که فکر می کردیم این حرفا به نیوتن نمیاد ، نگو منتظر بوده ، تا حالا کسی به چشمش نمی اومده!
دست آیدا راکشید : نامزدتو تحویل بگیر!
- تو رو خدا یواشتر!
با ترس به اطرافش نگاه کرد ، کسی آن دور و بر نبود.
ولی شادی ادامه داد: چه خوش سلیقه هم هستن جناب نیوتن!
بغض گلوی آیدا را گرفت روزی که سروش با او صحبت کرده بود ، تیام می خواست دنیا را زیر ورو کند ، ولی حالا خودش با یک دختر – آن هم اینطور دختری - نشسته و عین خیالش نیست. هر سه از جلوی آنها گذشتند ، تیام شادی و ارکیده را دید که با سرزنش او را نگاه می کردند ولی آیدا رویش را برگردانده بود .

تیام به کلاس زبان تخصصی نیامد ، آیدا داشت از عصبانیت می ترکید و ارکیده گفت : لابد چون از فردا تعطیله می خواد امروز همشو با این دختره بگذرونه!
- چرند نگو ! اون زبانش عالیه ، اولین بار نیست که غیبت میکنه!
ارکیده حق به جانب گفت : پس بگو چرا ما تا حالا با هم ندیده بودیمشون ، همیشه سر کلاس بودیم!
دلش می خواست ارکیده را خفه کند.

از کلاس آنروز هیچی نفهمید ، بعد از کلاس ارکیده پیشنهاد داد که با هم بروند بیرون ! رفتند وسایل شادی را ازخوابگاه برداشتند تا ساعت 4 او را تا راه آهن ببرند. هنوز در خوابگاه منتظر شادی بودند که تیام به او زنگ زد . جواب نداد و از حرصش گوشی را خاموش کرد. دو سه ساعتی در خیابان چرخیدند و خوش گذراندند . وقتی شادی رفت ، ارکیده آیدا را هم که تازه به یاد آورده بود به کسی خبر نداده و بیرون رفته ، به خانه رساند.

آیدا جلوی خانه ایستاد و آهی کشید . در این خانه خیلی به او محبت می کردند و او را دوست داشتند ولی مسلما خانه ی او نبود و با توجه به چیزی که امروز دیده بود تیام هم او را به چشم یک مزاحم میدید و اگر در دنیا یک چیز بود که آیدا نمی توانست تحمل کند این بود که احساس کند مزاحم است . به هر حال چند ماه از آن قضیه گذشته بود و بهتر می توانست با خودش کنار بیاید . در راباز کرد و رفت داخل ، ماشین تیام در خانه بود ولی صدای کسی نمی آمد پس لابد تیام خوابیده بوده و بقیه هم خانه نبودند. به اتاقش رفت ، همینکه در را بست صدای در اتاق تیام را شنید ناخودآگاه در اتاقش را قفل کرد ، ساکش را از زیر تخت بیرون کشید.
تیام چند ضربه به در زد : آیدا؟
آیدا با تاسف فکر کرد ؛ می تواند تعداد دفعاتی را که آیدا را صدا زده بشمارد ، جواب نداد و او دستگیره راچرخاند : آیدا؟
به سرعت لباس هایش را درساک می ریخت : بله؟
-چرا درقفله ؟بازش کن!
مانتوهایش را هم بیرون کشید: چیزه ... دارم لباس عوض میکنم ... چیکار داری؟
- چرا وقتی زنگ می زنم گوشیتو خاموش می کنی؟
- لابد شارژش تموم شده ، حواسم نبود!
- تا الان کجا بودی؟
صدایش خیلی عصبانی نبود ، پس از کار خودش خجالت می کشید.
- باشادی و ارکیده ، خوب یه مدت همدیگه رو نمی دیدیم ، رفتیم گشتیم!
- نمی تونستی خبر بدی؟
-گفتم که شارژ گوشیم تموم شده بود!
-تو بیابون که نبودی ، از دوستات می گرفتی!
- به ذهنم نرسید ، حالا مگه چی شده؟
کتاب هایش را هم در ساک چپاند.
تیام دوباره دستگیره راچرخاند : تو این مدت من 3 دست لباس عوض می کردم ! درو باز کن!
آیدا به اطرافش نگاه کرد ، چیز دیگری باقی نمانده بود.

بند کیفش را از گردنش گذراند و ساکش را به دست گرفت ، نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ، تیام از دیدن ساک مات شد : کجا؟
- میرم خونه امون!
- آخه چرا؟
- نمی خوام دیگه مزاحم باشم!
تیام به خودش آمد: بحثو عوض نکن ، چرا خبر ندادی کجا میری؟ نگفتی نگران میشم؟
آیدا با ملایمت گفت : اگه از کلاس جیم نزده بودی که با دوست دخترت خوش بگذرونی بت می گفتم!
لبش را گزید ، نمی خواست حرف آن دختر را به میان بکشد ، تیام دستش را گرفت و او را نگه داشت : وایسا ببینم ! ( با عصبانیت در چشم او زل زد) مخت به جایی خورده؟ چرا دری وری میگی ؟
- دری وری؟ خودم با اون دختره سال اولیه دیدمت !
- درست ، دیدی ! ولی کی گفته من به خاطر اون کلاس نیومدم؟
- حدس زدم!
- بیخودحدس زدی ! فوتبال بازی می کردیم پارسا پاش پیچ خورد ، من برده بودمش درمونگاه ! پارسا هم سر کلاس نیومد!
- پارسا که زبان تخصصی نداره !
آیدا باخشم به او نگاه کرد !
- بیا زنگ بزنم ازش بپرس!
آیدادستش را کشید : لازم نیس ، پارسا اگه روحشم خبر نداشته باشه حرف تو رو تایید میکنه !من خودم با اون دختره دیدمت!
- به پیر ، به پبغمبر سوال درسی داشت ، من که بهت گفتم باهاشون حل تمرین استاتیک دارم!
آره گفته بود ولی آن دختر ...
- تا حالا ندیده بودم زیر درخت و روی نیمکت با خنده استاتیک حل کنن!
- من کی خندیدم؟ بابا ما با بچه ها اونجا روی چمن پهن شده بودیم این عزراییل نمی دونم از کجا پیدا شد گفت سوال دارم ، همونجا
روی نیمکت نشستیم ، ولم نمی کرد ! من حتی فامیلشم نمی دونم !
حرف های تیام به شدت بوی صداقت داشت و چشم هایش هم صاف و مظلوم بود ولی نمی توانست کاملا بگذرد : این دفعه پارسا پاش پیچ خورده بود ، اولین دفعه نبود که زبان غیبت می کردی !
- ای بابا ، نکنه تمام غیبتای منو پای این دختره نوشتی؟
-چیکار می کردی؟
- با پارسا می رفتیم از اینترنت دفتر تکین استفاده می کردیم ، دزدکی!
با عصبانیت به او نگاه کرد : خیالت راحت شد؟
آیدا ساکش را از پله پایین کشید : نه ، اصلا به من چه مربوط؟
تیام ساک را از دست او بیرون کشید : راست میگی ، به تو مربوط نیست .
آیدا با چشم های شعله ور به او نگاه کرد :من می خوام برم ، ساکو بده!
- کجا می خوای بری؟
- خونه ی خودم! به حد کافی اینجا مزاحم شما بودم!
تیام ساک را سفت تر نگه داشت: جلوی رفتنتو نمی گیرم ، فقط صبر کن بابا و مامان بیان ، من نمی تونم به اونا بگم تو رفتی ، خودت بهشون بگو!
آیدا قبول کرد و هردو درهال نشستند ، درحالیکه ساک کنار پای تیام بود.
آیداسر حرف را باز کرد: امروز تو غذات چیزی پیدا نکردی؟
هفته ی پیش تیام در غذایش چیزی دیده بود که به زبان نمی آورد و تا سه روز غذا نمی خورد ولی بعد سعی کرد فراموش کند.
با متانت گفت: موقع نهار داشتنیم فوتبال بازی می کردیم که اون اتفاق افتاد ، غذا نخوردم!
- آهان آره!
- اگه میخوای مچ منو بگیری ، باید تیزتر از این حرفا باشی!
- من نمی خواستم مچ گیری کنم ، تو می تونی با هر چندتا دختر که می خوای قراربزاری وحرف بزنی! من اهمیتی نمیدم!
- درسته ، ولی من خیلی از دخترا خوشم نمیاد !
به آیدا برخورد : مگه دخترا چشونه؟
لب های تیام به خنده باز شد: زود قهر می کنن ، زود بهشون بر می خوره ، تحمل حرف حساب ندارن و هزار و یک چیز دیگه که بهتره به زبون نیارم ...
- خیلی از خود راضی هستی تیام ، می دونستی؟

گزارش تخلف
بعدی