چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

سرتیتر صفحه جدید

  منو ببحش


*****************

 

صدا در اتاق رو شنیدم از روی تخت بلند شدم و به دلارام نگاه کردم که آروم وارد اتاق شد لبخندی زد و گفت بیدارت که نکردم؟

 

نه عزیزم بیدار بودم بیا تو

 

دلارام به کنار من اومد و گفت خواستم واسه شام صدات کنم فکر کردم باید گشنه باشی‌

 

نه اما میام باهات پایین آرش و پوریا کجان؟

 

پوریا تحمل نداشت نون خامه‌ای و پفک می‌خواست آرش رو هم به زور با خودش برد رفتن با هم خرید ..

 

از جا بلند شدم و دنبال دلارام به طبقه پایین رفتم ساعت نزدیک ۸ شب بود ترجیح میدادم توی حیاط بشینم دلارام ۲ تا فنجون قهوه برای هر دو ما آورد و کنار من توی حیاط نشست

 

نفس عمیقی کشیدم و به دلارام نگاه کردم که گفت من توی این خونه بزرگ شدم با این که خیلی‌ ایران نبودیم ۶ سالم بود فکر کنم.. برای بابام یه درخواست کار از یکی‌ از بیمارستان‌ها فرانسه اومد البته خودش هم قبلا پیگیرش بود اون واقعاً یه دکتر خوبه دلمون نمی‌خواست مامان بزرگم رو بذاریم و بریم آرش با این که خودش هم بچه بود اما مثل الانش غد و یه دنده بود اصلا دلش نمی‌خواست بیاد اولش هیچی‌ جدی نبود اما یهو نمیدونم چی‌ شد که ما یک مرتبه عازم شدیم بابام همه چی‌ رو فروخت فقط این خونه رو نگه داشت وقتی‌ به فرانسه اومدیم من خیلی‌ زود عادت کردم اما آرش اصلا خوشحال نبود اون همه چی‌ داشت بابام سعی‌ میکرد هر کاری کنه تا آرش احساس رضایت کنه اما اون همیشه ناراضی باقی‌ موند اوایل میگفت ناراحتیش رو اما بعد‌ها که بزرگ تر شد دیگه حرفشو نزد هیچی‌ خوشحالش نمی‌کنه حتی اگه الان یه هواپیما اختصاصی هم بهش کادو بدیم فقط یه لبخند می‌زنه میگه مرسی‌ و تموم نه شوقی نه احساسی هیچی.. دیگه هیچی‌ براش مهم نیست من خیلی‌ با ایرانی‌‌ها توی فرانسه رابطه داشتم به زور آرش م دنبال خودم می‌کشیدم اما اون همیشه وسط جمع هم ساکت بود حالا چون داداشمه نمی‌خوام تبلیغ کنم اما اون واقعاً یه پسر خوشگل و جذابه همیشه مرکز توجه جمع هست اما خودش اصلا اهمیت نمیده نه به کسی‌ نه به چیزی همه بی‌ محلی‌ها آرش رو به حساب مغرور بودنش میزارن اما نمی‌دونن که اون اصلا به داشته هاش اهمیت نمیده که بعد بخواد سرشون مغرور هم شه اون فقط دیگه دوست نداره با هر کسی‌ رفت و آمد کنه بین این همه دوست که ما داشتیم با پوریا عجیب قاطی‌ شد چون میبینی‌ که هیچ شباهتی‌ از هیچ نظر به ایرانی‌‌ها نداره خیلی‌ شاده .. اون که همه عمرش پاریس زندگی‌ کرده و اصلا هیچ وقت ایران نبوده تونسته تازه آرش رو یکم سرحال کنه و به جمع ایرانی ها بکشونتش به هر حال هر کس یه اخلاقی‌ داره این هارو گفتم تا اگه این مدت که اینجایی دیدی آرش سرده ناراحت نشی‌ اون با همه اینجوره میبینی‌ که با خود منم حرف نمیزنه حالا جالبه که با این اخلاق گندش این همه کشته مرده هم داره باورت نمی‌شه یه زمان بود همین جوری این دخترا واسش کادو میخریدن اونم همه رو باز نشده پرت میکرد یه طرف اندازه یه اتاق کادو باز نشده داره بعد همون جور که میخندید گفت کلا ترک دنیا کرده دیگه مامان من یه مدلیست به زور آرش رو هم وارد این کار کرد از اون موقع تاحالا مهربون تر شده بیشتر اجتماعی شده وگرنه اگه آرش ۴ سال پیش رو میدی که دیگه هیچی‌ اصلا جواب سلام ملت رو هم نمیداد از نظر اون همه آدم‌ها بخصوص ایرانی‌‌ها عوضی‌ ان و ارزش وقت تلف کردن ندارن اون اگه با همه سرد و جدی دلیلش اینه که نمیخواد اجازه بده آدم‌ها وارد حریم زندگیش شن بهش وابسته شن چون اون به هیچ کس دل‌ نمیبنده نمیخواد کاری کنه که کسی‌ عاشقش شه چون اون زمان می‌شه عشق یه طرف اون نمیخواد با اخلاقش کسی‌ رو آذیت کنه وقتی‌ می‌بینه که حوصله هیچ کس رو نداره از آدم‌ها فاصله میگیره اما اون‌ها همه فکر می‌کنن که اون خودشیفته و مغرور فکر می‌کنن چون پول دار و جذاب محل کسی‌ نمیذاره در صورتی‌ که این تصوّرات اشتباه!!!

 

فنجان قهوه رو روی میز گذشتم و گفتم من آرش رو خیلی‌ خوب درک می‌کنم چون شبیه خودمه اما این دلیل نمی‌شه بگیم اون مغرور نیست اون هر چی‌ باشه یه غرور خاصی‌ هم توی چهره ش هست که با اولین نظر بیشتر از زیبای اون به چشم میاد 

 

دلارام سری تکون داد و گفت راستی‌ تو چرا با خانوادت حرف نمیزنی؟

 

من با خانواد‌م حرف میزنم اما الان دوست ندارم ببینمشون فقط یه کم زمان لازم دارم

 

خوب چرا ؟همه وقتی‌ بعد چند سال برمیگردن کشورشون دوست دارن مادر پدرشون رو ببینن اما تو خودتو قایم میکنی‌!!

 

شاید دلیلش اینه که اگه اون هارو ببینم دیگه خیلی‌ کار‌هایی که توی این شهر دارم رو نمیتونم انجام بدم قبل دیدن اون‌ها باید یه چند تا کار رو انجام بدم بعدش میرم پیششون..

 

صدا پوریا رو میشنیدم که داره از اون ور حیاط میاد به اون نگاه کردم که همه بار‌ها رو به دست آرش داده و خودش داره نون خامه‌ای میخوره و میاد دلارام خندید و گفت خفه کردی خودتو آروم تر چه خبره !

 

پوریا که اونقدر دهانش پر بود که نمی تونست حرف بزنه تنها خندید که آرش گفت نخندپدر منو دراوردی! من دیگه با این جایی نمیرم آبرو واسه من نذاشته مثل این بچه‌ها ببین هر چی‌ پفک و لواشک و شیرینی‌ بوده خریده فقط ۱ ساعت دنبال آدمس خرسی منو دور شهر چرخوند یه چیز‌های می‌خواد که من اصلا ۱۰ سال ام فکر کنم یادم نمیاد قبلا این چیز هارو خورده باشم که حالا بخوام هوس هم کنم مثل زن‌ها حامله راه میره واسه من ویار می‌کنه پفکش باید فقط پفک ‌نمکی از این قدیمی‌‌ها باشه اصلا به چیتوز و کرانچی و اینا راضی‌ نمی‌شه یه ساعت فقط دنبال فالوده فروشی بودیم بعدش هم بستنی قیفی آرش با عصبانیت همه خرید هارو روی میز گذاشت و گفت خلاصه روانی کرد منو!

 

پوریا نون خامه‌ایش رو روی میز گذشت و گفت تو روانی بودی گردن من ننداز چقدر هم غر میزنی‌ حالا یه خرید با من اومدی فکر کردی من این همه راه واسه چی‌ دنبال شما اومدم ایران فکر نمیکنی‌ که بادیگاردت هستم یا مثلا نوکرتون تازه فردا هم باید باهام بیای بریم رستوران!!

 

آرش از جا بلند شد و گفت فکرشم نکن این سوئیچ ماشین اینم مهتاب و دلارام اینم تو قید منو بزن هرکجا میخواین برین برین منو قاطی‌ برنامه‌هاتون نکنید و بعد به طرف اتاقش رفت..صدا پوریا رو شنیدم که گفت بدرک بعد میگم مثل مجسمه‌ای نگو نه.. بداخلاق !

 

بعد رو به ما گفت خوبه با این دختر بازی نرفتم تو ثانیه آدم رو میفروشه !!

 

منو دلارام هر دو میخندیدم و به پوریا نگاه میکردیم که بی‌خیال خوردن نمی‌شد از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم ترجیح دادم زود بخوابم واسه فردا کار‌ها زیادی داشتم...

 

*************

 

صبح فردا با صدا پوریا بلند شدم که هی‌ در اتاق آرش رو میزد از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم به دیوار تکیه دادم و به پوریا نگاه کردم که پشت در اتاق آرش ایستاده و میگه: آرش جون پوریا درو باز کن عجب خری هستی‌ بابا بیا سوئیچ رو بده غلط کردم خوب آرش بیا دیگه بدون تو حال نمیده آخه بیا بریم دیگه!

 

پوریا با دیدن من به طرفم اومد و گفت من آخر از دست این دیوونه میشم !

 

لبخندی زدم و گفتم چی‌ شده باز؟

 

هیچی‌ دیشب یکی‌ از دوستامون زنگ زد گفت واسه امروز گروهی همه بریم دربند منم فکر کردم این الاغ قبول می‌کنه گفتم باشه حالا که بهش گفتم میگه نمیام میگه ..

تا پوریا اومد جمله بعدی رو بگه آرش از اتاق بیرون اومد و سوئیچ ماشین رو به طرف پوریا پرت کرد و گفت شما برین من نمیام این ۱۰۰ بار گفتم از طرف من با هیچ کس برنامه نچین فهمیدی؟

 

کمی‌ مکث کرد و وقتی‌ سکوت پوریا رو دید گفت به خدا اگه فهمیده باشی‌!

 

آرش همون جور که از پله‌ها پایین میرفت پوریا داد زد حالا کجا میری کله صبحی‌ ؟ به دلارام نگاه کردم که دنبال اون رفت و گفت آرش کجا؟

 

آرش بدون جواب دادن از خونه خارج شد و صدا بهم خوردن در جواب او و پوریا بود

 

صدا پوریا رو شنیدم که رو به من گفت تو که دیگه میای؟

 

به طرفش رفتم و دستمو روی شونه ش گذاشتم و گفتم :می‌شه منم معاف کنی‌ امروز باید جایی برم !

 

پوریا سری تکون داد و گفت چه خبر اینجا ببین من با کیا اومدم مسافرت ولتون کنن هیچ کدوم از خونه بیرون نمیاین بعد به دلارام نگاه کرد که اون گفت من باهات میام فقط مهتاب ناراحت نمیشی‌ خونه تنها باشی‌؟

 

لبخندی زدم و گفتم نه عزیزم اصلا.. برین شما خوش بگذره

 

دلارام به طرف من اومد و صورتم رو بوسید و به طرف اتاقش دوید تا حاضر شه نیم ساعت بعد من از پشت پنجره به او و پوریا نگاه می‌کردم که از خونه خارج میشدن

 

بعد از رفتن اون‌ها نفس عمیقی کشیدم حالا تازه به اون ارامشی که می‌خواستم رسیده بودم از جا بلند شدم و به اتاقم برگشتم تا حاضر شم و منم کم کم از خونه خارج شم که نگاهم به اتاق آرش افتاد نمیدونم چرا حس کنجکاویم اون‌قدر زیاد بود که دلم می‌خواست ببینم اتاقش چه جوریه آروم وارد اتاق شدم اول از هر چیز پیانو گوشه اتاق توجهم را جلب کرد آروم در یکی‌ از کشو‌های اون رو باز کردم به ساعت‌ها مارک داری که همه کنار هم چیده شده بودن نگاه کردم توی اتاق اون پر از عطر و ساعت بود و میشد فهمید که به جمع کردن عطر و ساعت مارکدار باید علاقه مند باشه یادم بود که اون با خودش چمدون خیلی‌ بزرگی‌ رو نیاورده بود برای همین از دیدن اون همه لباس هم تعجب کردم به عکس روی میز نگاهی‌ کردم که عکس خانوادگی از اون‌ها بود روی دیوار پر بود از تابلو‌های بزرگ و عجیب که هر چی‌ بیشتر دقت می‌کردم تا متوجه شم نقاشی‌ یا عکس چیه کمتر ازش سر در میاوردم بعد از چند دقیقه موندن توی اتاقش از اونجا خارج شدم و به اتاق خودم برگشتم و سریع حاضر شدم کلید خونه قدیمی‌ خودم رو برداشتم و ازخونه بیرون رفتم

 

کمی بعد خودم رو رو به روی خونه ی قدیمی‌ خودم جایی که الان صاحبش من بودم اما درگذشته خونه ی مشترک منو سینا بود دیدم دستم میلرزید باز هم سردرد همیشگی‌ به سراغم اومده بود آروم وارد ساختمان شدن وقتی‌ رو به رو خونه قرار گرفتم استرسم به حدی بود که دیگه نمیتونستم قدم از قدم بردارم نمیدونم چرا من که مطمئن بودم اون خونه الان خالیه اما با این وجود باز هم ترس عجیبی‌ درونم بود ...

با صدا باز شدن در بی‌ اختیار یه قدم عقب اومدم دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم آروم وارد خونه شدم به محض وارد شدن به خونه در جا خشک شدم دست خودم نبود نمیتونستم حرکت کنم هیچی‌ از جاش تکون نخورده بود همه چی همون طور که روز آخر من از خونه خارج شده بودم مونده بود انگار توی اون خونه زمان ثابت مونده بود آروم چند قدم برداشتم دستی‌ به وسایل کشیدم که پر از خاک بود پنجره سالن رو باز کردم تا بتونم میون اون همه گرد و خاک نفسی بکشم صدای خورد شدن چیزی رو زیر کفش هام احساس کردم یه قدم عقب اومدم و به کف سالن نگاه کردم پر از شیشه خورده بود چشمم رو بستم و به دیوار تکیه دادم حالا همه چی‌ درست مثل یه فیلم پیش روی من بود سینا رو میدیدم که دست منو میکشه و منو از اشپزخونه بیرون میاره و یکی‌ یکی‌ کریستال‌های تزئینی خونه رو برمیداره و شروع به شکستن اون‌ها میکنه صدا دادش رو میشنیدم که میگفت چیه چرا ساکتی‌ چرا سرم داد نمیزنی چرا مانع ام نمیشی‌ چرا دیگه باهام دعوا نمیکنی‌ چرا انقدر واسم دل‌ میسوزونی یه چیزی بگو به طرفم اومد و دست‌ها منو گرفت و گفت بیا بزن تو صورتم یه چیزی بگو دیگه ..بگو از من متنفری بگو دیگه دوستم نداری بگو فقط از ترس آبروت بوده که زن من شدی بگو از ترس این که به چشم یه زن خراب بهت نگاه کنن بوده.. خسته شدم از بس جلو همه کار هام ساکت شدی تمومش کن این عذاب رو..

خودم رو میدیدم که دستمو از میون دستش در آوردم باز هم دیوونه شده بودم باورم نمی‌شد هر بار وسط دعوا‌ها این حرف رو سینا تکرار کنه ناگهان سیلی‌ محکمی به صورت سینا زدم دستم از شدت سیلی‌ درد گرفت به سینا نگاه کردم که خیره به منه اما انگار حالا راضی تر بود حالا باز روی دیگه من بیدار شده بود یکی‌ از کریستال هارو برداشتم و به طرف دیوار پرت کردم و گفتم بیا بیا منم کمکت می‌کنم فکر کردی من با این دیونه بازی‌ها جا میزنم می‌خوای چی‌ رو به من ثابت کنی‌ چی‌ نصیبت می‌شه از این که هر بار منو فاحشه میخونی جوری حرف میزنی‌ که من انگار یه زن خراب بودم اومدم کنارت بعد مجبور شدی بگیریم من عاشقت بودم احمق واسه همین روح و جسممو تقدیمت کردم چون فقط می‌خواستم داشته باشمت اما هیچ وقت فکر نمیکردم بعد‌ها به جا این که منو عاشق بدونی فاحشه بخونی سینا تمومش کن این مسخره بازی هارو واسم مهم نیست چه مریضی داری حتی اگه ایدز هم داشتی من ولت نمیکردم سعی‌ نکن منو با این دیوونه بازی هات پشیمون کنی‌ اگه هر روزمون رو هم این جوری داغون کنی‌ و خونه رو میدون جنگ کنی‌ بازم من از عشقت پشیمون نمیشم واسه چی‌ می‌خوای هر روز مون رو خراب کنی‌ من یه حرف رو توی زندگیم با قاطعیت زدم اونم همون بله سر عقدم بود بذار خیالت رو راحت کنم من با لباس سفید اومدم تو خونه ات با کفنم فقط میتونی‌ منو از این خونه بیرون ببری اگه می‌خوای اسمت دیگه توی شناسنامه‌ام نباشه فقط یه راه داری اونم اینه که به کلّ شناسنامه رو باطل کنی‌!

دستم رو روی گوش هام گذاشتم دیگه نمیخواستم صدایی رو بشنوم نفس عمیقی کشیدم نه نباید تسلیم خاطرات میشدم نباید باز انقدر ضعیف بشم سینا تموم شده !

هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدا سینا رو شنیدم که اسم منو صدا می‌کنه به طرف صدا برگشتم اما باز هم تا چشم کار میکرد جای خالیش دیده میشد ناگهان نگاهم روی تکه کاغذی که روی میز بود ثابت موند دستم رو به کنار‌ه مبل گرفتم تا مانع از افتادنم شم صدا سینا رو روبه روم میدیدم که از توی جیبش موبایلش رو در آورد و شماره‌ای رو نوشت و روی میز انداخت و گفت اولی‌ شماره جولیا فکر کنم اونقدر فرانسه یاد گرفته باشی‌ که ۲ تا سوال بتونی‌ ازش کنی‌ دومی‌ هم شماره رامین اون از همه چی‌ با خبره اگه حرف منو باور نداری از اون بپرس اصلا راستش رو بخوای من مساله آسایشگاه رفتنت رو بزرگ کردم که یه بهانه واسه رفتن داشته باشم وگرنه اونقدر هم واسم مهم نبود امروز هم خودم غذا هارو ریختم زمین تا باز هم خودت کم کم خسته شیئ و راضی‌ شیئ از زندگی‌ من بری بیرون نمی‌خوام خونت بیوفته گردنم اینو بفهم جولیا هر چی‌ باشه مادر بچه منه به خاطر دخترم من باهاش حاضرم زندگی‌ کنم خودشم خوشگله هر چی‌ باشه یه تاپ مدل من مشکلی‌ باهاش ندارم منم خیلی‌ دوست داره چونه‌ام رو بلند کرد و گفت چیه چرا ساکت شدی دیگه بل بل زبونی نمیکنی‌ دیگه نمی‌خوای با کفن از این خونه بیرون بری دیدی حق با من بود مهتاب من سینا خوب و مهربونی که فکر میکردی نیستم من اصلا به پاکی‌ که فکر میکردی نیستم اینو بفهم که همیشه همه چی‌ مثل رویا‌ها تو نخواهد بود زندگیتو نجات بده کنار من بدبخت میشی‌ حاضری هنوزم با یه مرد ام اس‌ ای که زنده بودن و سالم بودنش هر روز معلوم نیست و یه هوو و یه بچه کوچولو که حاصل کثافت کاری‌ها منه اون ور دنیا هنوزم کنار من بمونی حاضری با مردی که بهت دروغ گفته و همه چی‌ رو ازت همیشه پنهان کرده و با یه ماسک کنارت زندگی‌ کرده ادامه بدی حاضری هنوز هم عاشق مردی باقی‌ بمونی که ذره‌ای دوست نداره و فقط واسه منفعتش بهات بوده ؟

 

بی اختیار جیغ کوچکی کشیدم و به طرف پله ها دویدم میخواستم از خیال اون هم فرار کنم ناگهان کنار نرده ها راه پله خشک شدم صدا کفش های خودم رو میشنیدم که بدو و بدو دارم از پله ها بالا میام و به سمت اتاق خواب میرم صدا دادم رو میشنیدم که میگفت سینا به چمدون دست نزن!

اما مثل همیشه دیر رسیده بودم سینا رو روبه روم میدیدم که روی تخت نشسته و غرق فکر به زمین خیره شده من همون جا فهمیدم که زندگی ما به اخر رسید از روز به بعد ما فقط از سر رودرباستی با بقیه زندگیمون رو ادامه میدایم سینا همون روز منو از زندگیش و شاید حتی قلبش حذف کرد باز هم سینا رو میدیدم که بدون هیچ حرفی از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد سینا رو میشناختم میدونستم بدترین مجازاتی که می تونه برای من داشته باشه بی محلیشه اون اگه استخون ها منو خرد می کرد برام قابل تحمل تر بود تا این که نگاهم نکنه و بهم محل نذاره می دونستم اگه اینجور بره دیگه برگردوندنش به حال اول کار راحتی نیست واسه همین دنبالش دوییدم و دستشو گرفتم و گفتم سینا یه دقیقه گوش کن به حرف من نمی خواستم ناراحت شی همون طور که تو نمی تونستی بهم بگی منم نتونستم!

به صورت سینا نگاه کردم که به زمین خیره بود و همون طور بدون نگاه کردن به صورتم گفت من نگفتم چون از دلسوزی و ترحم متنفر بودم دقیقا کاری که تو این روز ها با من می کردی و من احمق اسمش رو عشق می ذاشتم!

تحمل این که نگاهم نکنه رو نداشتم دستمو زیر چونه اش گذاشتم تا صورتش رو بلند کنم یه قدم عقب اومد و صورتش رو از میون دستای من بیرون کشید و به صورتم خیره شد تمام چیز هایی که همیشه ازشون می ترسیدم رو یک جا توی اون چشمان ابی که تمام دنیای من بودن میدیدم خشم بغض غم حسرت اشک بی اختیار باز هم جلوش زانو زدم باز هم اشک هام سیل وار سرازیر شده بود پا شو گرفتم و گفتم سینا تورو خدا هر بلایی می خوای سرم بیار اما اینجوری نگاهم نکن من تحمل نگاه ها سرد تورو ندارم به خدا فقط نمی خواستم ناراحتت کنم می خواستم مراقبت باشم

می دونستم سینا تحمل دیدن گریه کردن دیگران رو نداره اما این بار خیلی محکم ایستاده بود و گفت : می دونم می خواستی مواظبم باشی اما من اینو نمی خوام من بچه ات نبودم که تر و خشکم کنی کنترولم کنی گولم بزنی! راه بهتری رو برای ترحم کردم پیدا نکردی؟؟

اشک هام بند نمی اومد با صدای بریده بریده گفتم سینا نمی خواستم این طور شه می خواستم کمکت کنم سینا اشتباه فکر می کنی من دوست دارم کارهام به خاطر ترحم نبود نمی خواستم از دستت بدم سینا منو ببخش!

توی چشماش نگاه کردم اشک توی چشماش جمع شده بود اما سریع به خودش اومد و گفت غرورم رو خرد کردی مهتاب کاری رو باهام کردی که ازش متنفر بودم ادرسی که به کتاب چسبیده بود رو جلوم انداخت و گفت واسه چی رفتی اسایشگاه چی رو می خواستی ببینی می خواستی ببینی تا چند سال دیگه چی به سرم میاد اره می خواستی بدونی چه جوری باید با یه فلج کنار اومد مگه نه؟

اما نگران نباش نمی زارم به اون روز برسه خیلی قبل تر از اون ازت جدا می شم من اشتباه می کردم مهتاب تو هم مثل همه بودی تو هم منو فقط به خاطر تیپ و قیافه ام می خواستی تو هم حاضر نیستی با من بدون این ظاهر زندگی کنی تو این سینا رو می خوای نه یه تیکه گوشت روی ویلچر رو من اشتباه کرده بودم مهتاب عشق وجود نداره همش همون هوسی بود که می گفتم که دیگه اون هوس هم بین ما باقی نمونده نمی خواد نگران اینده ات باشی نمی زارم پا سوزم شی دیگه همین چند ماه واسه برداشتن ننگ یه دختر خراب از سرت بس بود حالا دیگه می تونیم از هم جدا شیم !!

دوباره پاشو گرفتم و با التماس گفتم سینا تو رو خدا این ها رو نگو من بدون تو میمیرم من فقط می خواستم.. هیچ دلیلی نداشتم باز هم با اشک گفتم منو ببخش سینا منو ببخش!

با دستش سری صورتم رو بالا اورد و گفت همه پنهون کاریات همه ترحومات رو گیریم که بخشیدم یه دلیل واسه این که به اون اسایشگاه رفتی رو به من بگو؟

چی باید می گفتم حماقت کنجکاوی!

سینا حماقت کردم توضیحی واسش ندارم اما..

نذاشت جمله ام رو کامل کنم و گفت دقیقا همینو می خواستم بشنوم دستامو از خودش دور کرد و گفت نمی بخشمت مهتاب نه به خاطر همه این حماقت هات فقط چون حرمت عشقی رو که تو خودت به من یاد دادیش رو جلو چشمام بدجور شیکوندی نمی بخشمت مهتاب چون تو عاشق نبودی فقط بازیگر خوبی بودی منو بد بازی دادی مهتاب خیلی دیره واسه پشیمونی دیگه جای بخششی نذاشتی خیلی دیره نمی بخشمت مهتاب هیچ وقت!!!

 

سر گیجه عجبی پیدا کرده بودم اروم زمزمه میکرده نمی خواستم اینجوری شه نمی خواستم نگاهم به کنار دیوار ثابت مونده بود کتاب رو میدیدم که اونجا رها شده کتابی که زندگی منو سوزوند با عصبانیت به طرفش رفتم که صدای زجه هام توی گوشم پیچید سریع سرم رو برگردوندم و به خودم که کف زمین نشستم و زار میزدم نگاه کردم اون روز چشمام دیگه از شدت گریه باز نمی شد از پشت پرده اشک هام سینا رو می دیدم که قدم قدم از من دور می شه فاصله ای که بینمون داشت می افتاد رو با همه وجود احساس می کردم به کتاب و ادرسی که جلوم افتاده بود نگاهی کردم ادرس رو بوروشور ها رو برداشتم وتیکه تیکه کردم و کتاب رو هم محکم پرت کردم و روی زمین دراز کشیدم می دونستم دیگه هیچی مثل گذشته یا حتی چند ساعت قبل دیگه نمی شه میدونستم..

 

اروم عقب عقب اومدم و به طرف دستشویی رفتم جلو اینه ایستادم و به خودم نگاه کردم نه این دختر توی ایینه هرکی بود مهتاب نبود از توی کیفم بطری کوچک اب رو دراوردم و روز صورتم خالی کردم چند تا نفس عمیق کشیدم باز هم به ایینه نگاه کردم دستم رو به صورت دختر توی ایینه کشیدم و لبخندی زدم اره من این دختر توی ایینه رو هر چند واقعی نبود اما از اون مهتاب ضعیف و مظلوم خیلی بیشتر دوست داشتم این دختر توی ایینه اب دیده شده بود دیگه خام نبود بچه نبود حالا از پس کاراش خودش برمیومد دیگه پشت باباش قایم نمیشد اره من این دختر رو با مو های طلایی و صورتی ارایش شده به اون مهتاب صاف و ساده ترجیح میدم..

به اتاق خواب برگشتم و سیگاری اتش زدم یاد زمانی افتادم که همیشه از سینا به خاطر دود سیگارش گله مند بودم اما حالا خودم بدون اون دود زنده نمیموندم دوباره از پله ها پایین رفتم و به سالن برگشتم و نگاهی به خونه انداختم با دیدن عکس عروسیمون که هنوز روی دیوار بود لبخندی زدم و به طرفش رفتم قاب رو برداشتم و پشت و رو روی زمین گذاشتم نگاهم روی در خونه ثابت موند صدا سینا رو میشنیدم که میگفت مهتاب قول بده خوش بخت شیئ چیزی که من نشدم فکر کردم با تو میشم اما تورو هم بدبخت کردم قول بده بعد رفتن من دیونه بازی در نیاری فراموشم کن تو میتونی‌ دستشو روی لب هام کشید و گفت مهتاب قول بده روزی باز این لب‌ها بخنده قول بده هیچ وقت قسممون رو اما فراموش . ...باز هم حرف‌شو خورد و گفت ولش کن مهم نیست تو فقط قول بده خوشبخت شیئ هم جای خودت زندگی‌ کن هم جای من باشه دستشو دو طرف صورتم گذشت باز هم قطره‌ها اشک از مزگان بلندش روی صورتش میلرزیدن اما اشک‌ها منو پاک کرد و گفت گریه نکن بعد رفتنم انقدر رو نقطه ضعف من دست نزار لعنتی میدونی‌ گریه‌هات زجرم میده اشک نریز اینجوری بذار راحت برم صداشو شنیدم که گفت من درخواست طلاق رو حاضر می‌کنم اما می‌سپرم دست وکیل دیگه نمیام میترسم سری بعد که می بینمت اونقدر قوی نباشم که بتونم باز برم!

حرفشو قطع کردم و گفتم اما تو که منو دوست نداری می خوای بری با جولی خوشبخت شی لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت چرا انقدر تو خنگی تو فقط قول بده بدون هیچ حرف و شکایتی قبول کنی‌ تا همون جوری که سریع شروع شد سریع هم تموم شه اگه هنوزم دوستم داری همین یه خواسته‌ام رو قبول کن دستش رو دیدم که از دست هام بیرون کشید باز هم دستش رو گرفتم و گفتم یک کلام بگو دروغ گفتی همون طور عقب رفت صداشو هنوز میشنیدم که میگفت مهم نیست راست یا دروغ تو خوشبخت شو خب!

لحظه‌ی آخر باز هم کنار در ایستاد و به طرفم برگشت نگاهم برای آخرین بار با اون چشمان آبی تلاقی شد صداشو شنیدم که گفت یه چیز دیگه منو ببخش مهتاب میگن مرده اگه کارش تموم نشده باشه روحش سرگردون می‌‌مونه پس تورو خدا منو به خاطر همه کار‌های که کردم ببخش نمیخواستم اینجوری تموم شه باور کن نمیخواستم منم بی‌ گناه قاطی این بازی شدم سرنوشت نزاشت خوشبختت کنم نشد میبینی‌ که هر کاری کردم جنگیدم اما نشد من یه چیز رو دروغ گفتم فراموشت نکردم یعنی سعی کردم اما نشد خیلی سخت تر از تصورم بود من نمی تونم فراموشت کنم لعنتی نمی دونی چی کار با من کردی من نمی تونم پس توام فراموشم نکن خب بزار اگه مردم هم توی قلب تو زنده بمونم قلبتو خونه هیچ کس نکن کن فراموشم نکن! موقع رفتن هنوز هم صداشو میشندیم که میگفت منو ببخش ..

توی ذهنم صدا‌های مختلفش میپیچید که یهو کلمه خداحافظش منو به حال خود آورد و صدای در خونه که برای آخرین بار به هم خورد تمام تنم رو لرزند سعی کردم جلو نفس کشیدنم رو بگیرم اخه همه خونه رو بوی عطرش پر کرده بود ...

 

دستم رو دور گردنم گذاشتم هنوز هم بوی اون عطر لعنتیش رو میتونستم احساس کنم نمیدونم چی توی این چند سال به سینا گذشته بود اما من به هیچ کدوم از قسم هام و قول هام نتونسته بودم وفا کنم من شایان رو به قلبم راه داده بودم سینا رو همه این سال ها فراموش کرده بودم من دیگه مهتاب قبلی نبودم من راست گفتم اون روز به سینا که شناسنامه من با رفتن تو باطل میشه مهتاب همون روز توی اون خونه بعد رفتن سینا مرد اونی که از این خونه بیرون رفت دیگه مهتاب نبود همون طور که دیگه دختر توی ایینه مهتاب نیست بدون هیچ شباهتی تنها نامی مشترک با اون مهتاب داره سیگار توی دستم و قلبم که هنور هم با شنیدن اسم شایان به لرزه در میمومد ثابت کننده این حرف ها بود از توی کیفم حلقه و زنجیر یادگاری سینا رو که اخرین چیزهایی بود که از سینا به جا مونده بود رو دراوردم و روی میز گذاشتن پنجره رو بستم تا بوی عطر و غم اون خونه همون جور باقی بمونه و به سمت در رفتم باز هم نگاهی به خونه انداختم و از اون جا خارج شدم صدا بسته شدن در این بار پشت سر خودم به من خیلی چیز ها میفهموند و پایانی بود برای خیلی از ارزو های من که حالا باید فراموش میشدند...

 

******************

به طرف پنجره رفتم و نگاهی به کوچه انداختم اما هیچ کس نبود به طرف رامین برگشتم و گفتم کی بود؟

رامین مکثی کرد و گفت ترانه!!

 

چی‌؟اون اینجا چی‌ کار میکنه این ساعت شب!

 

نمیدونم اما حالش زیاد خوب نبود انگار!

 

وای حتما باز اومده دعوا.. خواستم چیزی دیگه بگم که صدا زنگ موبایلم بلند شد سری تکون دادم و گفتم من میرم تو اتاق جواب تلفنم رو بدم نگو من اینجام حوصله ش رو ندارم اما شایدم اومدم به طرف اتاق دویدم و تلفن رو جواب دادم 

 

صدا باران رو میشنیدم که میگفت الو تینا..

 

سلام چه طوری؟

من خوبم اما ترانه قاطی‌ کرده امشب ! من الان خونش بودم یکم با هم حرف زدیم خیلی‌ مشروب خورده من یه چیزایی گفتم یه مرتبه انگار اتیش گرفته باشه بلند شد از خونه زد بیرون گفت می‌خواد با رامین حرف بزنه اما نگفت داستان چیه حالش اصلا خوب نبود الان باید دیگه برسه اگه میتونی‌ برو پیش رامین نذار تنها باشن میدونی‌ که رابطه خوبی‌ ندارن ترانه رو شب پیش خودت نگه دار نظر با اون حال باز رانندگی‌ کنه من خیلی‌ نگرانشم!

 

دستی‌ به صورتم کشیدم و گفتم انقدر تند حرف زدی من هیچی‌ نفهمیدم اما ..

خواستم جمله بعدی رو بگم که صدا ترانه رو از سالن شنیدم و گفتم باشه باران نگران نباش من باید برم خداحافظ باران خواست چیز دیگه بگه که تلفن رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم آروم پشت دیوار ایستادم و به حرف‌های اون‌ها گوش دادم از توی آیینه تصویر اون هارو میدیدم به رامین نگاهی‌ کردم که با دست اشاره کرد تا ترانه وارد خونه شه ترانه با قدم‌های نامنظم وارد خونه شد و به دیوار تکیه داد سکوت عجیبی‌ خونه رو پر کرده بود بعد از چند لحظه ترانه چند قدم به طرف رامین رفت و گفت با اون ازدواج میکنی‌ مگه نه؟

 

نفس عمیقی کشیدم تا پس نیوفتم ترانه درباره چی‌ صحبت میکرد !!!

 

به رامین نگاه کردم که گفت مستی تو حالت بده !

 

ترانه نیشخندی زد و گفت اون‌قدر نخوردم که هیچی‌ نفهمم فقط اونقدر که جسارت حرف زدن پیدا کنم خوردم!

 

رامین نگاهی‌ به پشت سرش کرد تا از نبود من مطمئن شه و گفت ترانه اون چیزی رو که فکر میکنی‌ جسارته انجامش نده و چیزی که اون‌قدر بد میدونی‌ که بخاطرش مست میکنی‌ تا بتونی‌ به زبونش بیاری رو نگو !

 

به ترانه نگاه کردم که به طرف رامین رفت و آروم بازو اونو گرفت و من..

 

رامین توی صورت اون دقیق شده بود ترانه سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و باز به چشمان رامین که حالا پر از علامت سوال بود چشم دوخت و گفت من تورو دوست دارم!

 

دستم رو روی لبم فشار دادم تا هیچ صدایی نکنم نفس کشیدنم سخت شده بود آروم به دیوار تکیه دادم و از توی آیینه به رامین نگاه کردم که دستی‌ به پیشونیش کشید و بعد هر ۲ دستش رو روی شونه‌های ترانه گذاشت و گفت منم تورو دوست دارم مثل نیما مثل مهتاب!

 

به ترانه نگاه کردم که اشک هاشو پاک کرد و روی صندلی‌ نشست و گفت رامین اینجوری نکن میدونی‌ چی‌ دارم میگم بازیم نده بارها سعی‌ کردم با آدم‌ها دیگه رابطه برقرار کنم تا از سرم بیفتی اما وقتی‌ امشب فهمیدم می‌خوای با تینا ازدواج کنی‌ بازم سعی‌ کردم فراموشت کنم این بار واقعاً می‌خواستم فراموشت کنم اما نمیتونم !!

رامین نفس عمیقی کشید که باز ترانه گفت رامین من هر بار که تورو میبینم همه چی‌ باز برام از اول شروع می‌شه من دیونه وار دوست دارم عشق تو از قلب من بیرون نمیره!

 

رامین باز دستی‌ به صورتش کشید و گفت ترانه داری هذیون میگی‌ حالت خوب نیست دیگه ادامه نده باشه ؟خواهش میکنم تمومش کن!

 

ترانه نفس عمیقی کشید و گفت کاش دست خودم بود کاش..

 

به دستام نگاه کردم که اون قدر موبایلم رو فشار داده بودم که سفید شده بودن صدا زنگ موبایلم دوباره توی فضا پیچید تا ترانه ساکت شه آروم چند قدم جلو اومدم ترانه با دیدن من شوکه شد و از جا بلند شد و در حالی‌ که لرزش به خوبی‌ توی بدن ظریفش دیده میشد اسمم رو تکرار کرد به چشمان اشکبارش که حالا با دیدن من از تعجب و شاید خجالت گشاد شده بود نگاهی انداختم رامین روی دسته مبل نشست بود و با دیدن من سری تکون داد و به زمین خیره شد لب هام رو به هم فشار دادم تا چیزی نگم و سریع از خونه خارج شدم صدا رامین رو میشنیدم که توی راه پله اسم منو تکرار میکرد به رامین نگاه کردم که جلو من رو گرفت لبخندی زدم و گفتم چیزی که نمیدونستم رو نشنیدم ! 

رامین به نرده‌ها تکیه داد و من سریع وارد خونه خودم شدم و در رو بستم به در تکیه دادم خدایا من چم شده بود دستم رو روی قلبم گذاشتم ضربان قلبم اونقدر بالا رفته بود که احتمال سکته کردنم رو میدادم باز هم صدا در بلند شد این بار صدا ترانه رو شنیدم که میگفت تینا می‌شه ۱ دقیقه درو باز کنی‌ باید با هم حرف بزنیم یه سری چیز‌ها هست که می‌خوام بدونی لطفا درو باز کن!

نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم و به ترانه که حالا رو به رو من بود نگاه کردم..

 

****************

 

باز هم صدا در اتاقم بلند شد دستی‌ به مو هام کشیدم و گفتم بیا تو

 

به دلارام نگاه کردم که به کنار من اومد گفت مهتاب حالا مطمئنی می‌خوای بری آخه تو که گفته بودی به این زودی‌ها سراغشون نمیری!

 

لبخندی زدم و گفتم حق با تو بود اون‌ها خانواده منن حالا که بعد چند سال برگشتم باید برم پیششون این مدت هم که اینجا بودم بخاطر این بود که باید تکلیف یه چیز رو با خودم روشن می‌کردم که امروز حلش کردم ..

 

دلارام سری تکون داد و گفت آخه تو بری من اینجا خیلی‌ تنها میشم بین این آرش و پوریا من روانی‌ میشم بخدا !

باز هم لبخندی زدم و دستی‌ به شونه اش زدم و گفتم من توی همین شهرم خونه ما هم که به اینجا خیلی‌ نزدیکه میتونی‌ هر وقت خواستی‌ بیای پیشم منم میام ..

 

دلارام خندید و گفت راست میگی‌ من می‌تونم بیام پیشتون؟

 

آره معلومه که میتونی‌ بیای 

 

زیپ چمدونم رو بستم که باز دلارام گفت آرش نزاشت به تاکسی زنگ بزنم گفت خودش میرسوندت!

 

با این که از مهربون شدن آرش تعجب کرده بودم اما چیزی نگفتم به پوریا نگاه کردم که وارد اتاق من شد و چمدون رو برداشت و گفت شماره موبایل ایرانم رو زدم تو گوشیت کار داشتی زنگ بزن کاش میشود این دلارام رو هم ببری که یک مرتبه از دست جفتتون راحت شیم!

 

صدا اعتراض آمیز دلارام رو شنیدم که گفت پررو رو نگاه کن داره منو از خونه خودم بیرون می‌کنه شیطونه میگه بذارمش دم در حالشو ببره ها! 

 

خندیدم و از پله‌ها پایین رفتم پوریا چمدون منو توی ماشین گذاشت و کنار دلارام ایستاد

دنبال آرش منم سوار ماشین شدم و به دلارام و پوریا نگاه کردم که با من خداحافظی میکردن سعی می‌کردم لبخند بزنم با این که توی دلم غوغایی بود بعد از چند سال از رو به رو شدن با خانواد‌م یه کم واهمه داشتم و این رو هم میدونستم که باید ۱۰۰ جور الان واسه اومدن بی خبرم جواب پس بدم سرم رو به شیشه ماشین آرش تکیه دادم و توی دل‌ دعا کردم که کاش هیچ کس جز پدر و مادرم الان خونه ما نباشه حوصله رو به رو شدن با هیچ کس رو نداشتم به آرش نگاه کردم با همون قیافه جدی و مغرور رانندگی‌ میکرد آرش وقتی‌ نگاه منو خیره به خودش دید لبخندی زد و ضبط ماشین رو روشن کرد و گفت راستی‌ یادم رفت از تو داشبورد ماشین کیلیپستو بردار!

با تعجب به آرش نگاه کردم و گفتم کیلیپس من دست تو چی‌ کار می‌کنه؟!!

آرش سرش رو به طرف من چرخوند و به من نگاهی‌ کرد و گفت این سوالی که من از تو داشتم من کیلیپستو روی تختم توی اتاقم پیدا کردم به نظر تو اونجا چی‌ کار میکرد!!!!؟


گزارش تخلف
بعدی